الا بذکرالله تطمئن القلوب ...

 

مدتی ست با آرامش قبل از طوفان درگیریم ...!!

 

قابل دانستید این بنده ی پر از اضطراب کنکور را دعا کنید ...!!

 

 ----------------------------------------------------------------------------

بعد از کنکور نوشت :

مهربان خدایم ...

از عهده ی امتحان ساده ی زندگی ام که بر نیامدم ...!!

میشود برای امتحان بزرگ تری پشت و پناهم باشی ..؟؟!!

 

 

بابای دو بخشی !

 

دو بخش دارد : با ... با ... که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا

همین که زل زده بر چشم های غمگینم
نشسته در دل سنگر کنار آن آقا

همین که نیست که همبازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما

همین که نیست کشتی بگیرد او با من
و گاه لج کنم و بد شوم و او دعوا ...

همین که نیست که با هم به مدرسه برویم
و یا به مسجد ، هیئت ، خرید یا هرجا

همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
شلمچه ، تهران ، قم ، مشهد امام رضا

همین که نیست بگوید : صد آفرین دخترم !
همین که نیست کند کارنامه ای امضا

چرا ز قاب تکانی نمی خوری ای مرد
چرا سراغ نمی گیری از من تنها

نگاه کن همه نمره های من عالی
نگاه کن تو به این برگه حضرت والا !

به گریه سر روی زانو نهاد و خوابش برد
و قاب عکس زمین خورد مثل یک رؤیا

نشسته بود پدر در کنار او با شوق
و بوسه می زد و می گفت دختر من بر پا !

ببین کنار تو هستم بلند شو خوش خواب
آهای مرد حسابی بگیر دستم را

کشید چفیه به چشمان ابری و باران ...
گرفت خودکار از دست کوچکش بابا !

 

 

دلتنگ نوشت : ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اجازه خانم معلم ؟!!

این روز پدری که می گویند یعنی همان روز بابایی که دو بخش دارد یا بابایی که وقتی رفت روی مین ...

اجازه ؟!!

میشود برای روز بابا اشک هایم را به عنوان هدیه بدهم !

میشود مامان موهای سپیدش ...؟!!

اصلا بگذریم ...!

راستی خانم معلم من دلم بابای دو بخشی میخواهد ...!!!

 

تبریک نوشت :

هر چند که نیستی !

هر چند که هستی !

هر چند که دوری و نزدیک

اما روزت مبارک ...

 

تشکر نوشت :

پروردگارا هزاران سپاس به خاطر تمام نداشته هایم که

                                                                 چه زیبا به داشته هایم رنگ شکر بخشیدند !

 

آقا اجازه ؟!

 

خواب ای خواب سرگران برخیز دو سه تا پلک تا سحر مانده
تازه یک صبح رفته از «عهد»ت، سی‌ونُه فرصتِ دگر مانده



با شما دستِ «یا علی» دادم با همان دست‌های نامرئی
که چهل صبح عاشقت باشم، با همین چشم‌های درمانده



آه ای «طَلْعَةُ‌ألرَّشیدة‌»ی من!، زودتر «غُرَّةُ‌ألْحَمیدة»ی من!
پای بگذار روی دیده‌ٔ من، که فقط از من این‌قَدَر مانده



که فقط از منِ بدونِ شما، مانده در امتدادِ زندگی‌ام
گام‌هایی که جاده را بلَدند، دست‌هایی که بر کمر مانده



تو چه خواندی که هرچه باران‌ست، چشم‌های تو را نمی‌بارد
تو کجایی که باد هم حتّی از تو عمری‌ست بی خبر مانده



صبح، صبحِ چهلّمِ این عهد، حتم دارم که می‌رسی از راه
صبحِ آن چلّه... آه! یک طرف و... سی‌ونُه صبحِ پشتِ سر مانده



آخرِ گریه‌های این عهدست، می‌زنم باز روی زانویم
ألْعَجَل ألْعَجَل! شتاب کنید! مَرد! ای مردِ در سفر مانده!

( مهدی رحیمی )

 

 

     اشک نوشت :                                     

 آقا اجازه ؟! دلمان تنگ شده است ؟؟!!       

 

درد دل عاشقانه

 

 

یک شاخه گل آورده ام بابا برایت

آورده ام پرپر کنم در زیر پایت

 

عکست پر از لبخند اما بی صدایی

انگار با فرزند خود ناآشنایی

 

سنگ صبورم می شوی دلگیر هستم

آری سکوت بغض هایم را شکستم

 

بابا به لب ها و نگاه تو اسیرم

می خواهم از لبخند تو آتش بگیرم

 

چیزی بگو بابا چرا ساکت نشستی ؟

آیینه صبر مرا دیگر شکستی

 

هر روز و شب در انتظارت گریه کردم

با عکس چشمان خمارت گریه کردم

 

من اصلا سالها نفهمیدم که بودی

آری دل از دل های عاشق می ربودی

 

مادر برایم گفت راز رفتنت را

بوی گل کنعانی پیراهنت را

 

بابای تو از این زمینی ها جدا بود

ای دخترم بابای تو مرد خدا بود

 

حالا دگر قلب تو مالامال نور است

تسبیح و سربند و پلاکت پر غرور است

 

اما پدر یک صحبت کوتاه دارم

در این دل پر درد خود صد آه دارم

 

دست نوازش بر سرم بغض گلو شد

یک شب کنارت بودنم یک آرزو بود

 

( مهرداد انتظاری )

 

 

پ.ن : گاهی بعضی نوشته ها و سروده ها چنان دلت را می لرزانند که مجبوری با اشک بخوانی !!

 

 

از زبان علــــــی ...

 

وقتش شده نگاه به دور و برت کنی

فکری برای این همه خاکسترت کنی

 

عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم

تا مرهم کبودی چشم ترت کنی

 

امشب خودم برای تو نان می پزم ولی

با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی

 

مجبور نیستی، که برای دل علی

یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی

 

من قبله و تو در شرف روبه قبله ای

پس واجب است روی به این همسرت کنی

 

زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم

تو بهتر است، فکری برای پرت کنی

 

ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین

معجر ببافی و کفن دخترت کنی

 

من، زینب، حسن، همه ناراحت توایم

وقتش شده نگاه به دورو برت کنی

 

 

دل نوشت : خجالت نمی گذارد مادر صدایت کنم !

اما محض دلتنگی هایم فقط یک بار دیگر بگذار بگویم : مادر ...

 

 

از دست چشم های تو ...

 

 

از دست چشم های تو بین دو راهی ام

محکوم تا همیشه خواهی نخواهی ام

 

یک چشم می فروشد و یک چشم می خرد

از دست چشم های تو بین دو راهی ام

 

با شعله های نرگس تو دود می شوم

مولود مرگ هستم و اسفند ماهی ام

 

طوفان رهین خانه به دوشی ست

هستی گرفته از پی بی سر پناهی ام

 

دادگاه عشق به شاهد نیاز نیست

ثابت شده به خاطر تو بی گناهی ام

 

از پای درس مکتب چشم تو آمدم

این پاره پاره دل، دل خونین گواهی ام

 

در خیمه نگاه تو آتش گرفته ام

من روضه خوان چشم توام... قتلگاهی ام !

 

در موج اشک غرق شدم تا بجویمش

در حیرت ار تلظی آن بچه ماهی ام

 

در چشم من تمام زمین بارگاه توست

من هر کجا روم به حضور تو راهی ام

 

( حاج سعید حدادیان )

 

یک دختــ ...

 

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست

یک مادر گریان که به دختر می گفت:
بابای نو زنده است ... هرچند که نیست !!

 

 

وقتی از زیر قرآن ردم کرد دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد .

وقتی ترکید مثل ابر بهار برای اولین بار با صدای بلند جلوی من گریه کرد !

جلوی من گریه نمی کند که مبادا غصه ام بگیرد اما نمیداند که حالا دل من ...

گفت : فکه که رفتی تا پیدایش نکردی و دستش را نگرفتی برنگردد ... من منتظرم ...!!

 

من برگشتم اما بی تو ... تا کی شرمندگی ام را به نظاره می نشینی ؟

به خدا مُردم از خجالت ...

راستی تو چرا پیدا نشدی ؟

اصلا من کاری ندارم .

 

خودت بیا جواب مادرم را بده بابا ...!!

 

 

پ.ن : برگشتم از سفر ...

         راستی تو سراغی از دلم نداری ...؟!

 

بی بابا ...!!

 

سالی گذشت و باز نیامد و عید شد

گیسوی مادر از غم بابا سپید شد

 

امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت

امروز هم دو مرتبه باران شدید شد

 

مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت :

امسال هم بدون تو سالی جدید شد

 

ده سال تیر و آذر و اسفند... خون دل

تا فاو و فکه رفت، ولی ناامید شد

 

ده سال گریه های مرا دید و بغض کرد

حرفی نزد نگفت چرا ناپدید شد ؟!!

 

بعد گذشت این همه دلواپسی و رنج

مادر نگفته بود که بابا شهید شد ...!

 

 

دل نوشت : فردا راهی جنوبم ...!!

خدا رو شکر که دعوت شدم ...!!

 

برام دعا کنید که محتاجم !

 

 

چقدر زود قولت را از یاد بردی، خوش انصاف ؟؟!!

بین خودمان باشد اما من از روی زمین ماندن خسته شده ام !!

خ...س...ت...ه

راستی تو خسته نشدی انقدر دنبال شهدا گشتی ؟؟!! باور کن شهدا احتیاج به پیدا کردن نداشتند !

شهدا از همان اول پیدا و زنده بودند مثل خودت ...!!

این منم که محتاج پیدا شدنم !! این منم که می خواهم میان نامهربانی های روزگار پیدایم کنی و با

دستت راه آسمان را نشانم دهی !

هر وقت دلم می گرفت راهی بهشت زهرا می شدم اما حالا راه بهشت زهرا هم گم کرده ام !!

همان میعادگاه همیشگی مان !!

راستی کجای بهشت زهرا هر پنج شنبه منتظر هم بودیم ؟؟!!

کدام قطعه ؟

کدام ردیف ؟

کدام سنگ قبر ؟؟

راستی نشانی ات کجاست ؟

لطفا دوباره نشانی ات را برای منی که راه را گم کرده ام بگو ...!!

سنگ مزار تو بهشت زهرا نیست ! سنگ مزار تو دلِ دل تنگ من است که این روزها دیگر تاب و طاقتی

برایش نمانده است .

مرد حسابی با توام !! نمی خواهی از بهشت تکانی بخوری ؟؟!

پوسیدم از دلتنگی ... ناسلامتی هنوز حق فرزندی بر گردنت دارم !!

چرا همیشه باید خلاصه شوی توی یک قاب چهارگوش که هر صبح لبخندش را به روح خسته ام

می پاشد ؟!!

چرا تو بابا از نوع واقعی اش نمی شوی ؟

چرا یک روز این خواب های تکراری ام تمام نمی شود ؟

چرا ...

چرا هیچ وقت این اما و اگر ها تمام نمی شود ؟

چرا من ...؟؟!!

 

 

پ.ن :

گریه ( نقطه )

دلتنگی ( نقطه )

تنهایی ( نقطه )

..

...

 

یازدهمین عروج آسمانی ات مبارک؛ قاصدک ....!!

 

 

جایت خالی ست اینجا ...!!

 هر سال به این موقع ها که می رسد دست و دلم به نوشتن نمیرود !

 

....

........

شهید مجید پازوکی :

"علي محمودوند، يه علي محمودوند من مي‌گم يه علي محمودوند مي‌شنوي. بعضي‌ها رو نمي‌شه

همين جوري با حرف نشون داد، مثلاً بگي اين بود علي محمودوند.

اون ور بيشتر مي‌شناسنش. اصلاً بهتر مي‌دونن چي كار كرد. خدا بيشتر مي‌دونه چيكار كرد، كسي

نمي‌شناختش.

شخصيتش عجيب و غرببي بود. پانزده سال با هم رفيق بوديم. شخصيتش رو خيلي سخت مي‌شد

 آدم بشناسش. اصلاً بعضي موقع‌ها يه چيزهايي مي‌گفت من الان هم تو فكرم كه اين يعني چي؟

من يكبار يادمه برگشت گفت: من به والله تا حالا از هيچي نترسيدم! من اين جمله رو فقط از امام

شنيده بودم. بعد ما مي‌خنديديم، مي‌گفتيم چي مي‌گه؟

ولي عملاً تو خيبر و عمليات‌هاي ديگه، توي ميادين مين، ثابت شده بود از هيچي نمي‌ترسيد.

خوب؛ حالا اين چه پشتوانه‌اي داشت كه اين حرف رو مي‌زد يا اون خستگي‌ناپذيريش يا اون تحمل

دردش و اون مسائلش و مشكلاتش. با روحيه خيلي باز، باز هم اينجا كار مي‌كرد.

توي جنگ با اين رفيقاش توي اين منطقه {فكه} جنگيده بود. گردان حنظله‌اي بود ديگه. همون

بچه‌هايي كه تو كانال گير كردند.

خيلي براش سنگين تموم شده بود اون شهادت سيصد نفري كه كنارش ديده بود، حدود سيصد نفر

رو مي‌گفت تو كانال ديدم. يه مقداري هم بچه‌هاي كميل بودند و رفيقاش.

بعضي موقع‌ها، خاطره تعريف مي‌كرد، لحظه به لحظه تعريف مي‌كرد. مثلاً مي‌گفت: مثلاً كوچكترين

حركت‌هاي بچه‌ها را هم تعريف مي‌كرد؛ اين اينطوري شد شهيد شد، اون اين طوري شد. حالتشون

رو مي‌گفت.

خيلي واسش سنگين بود همش مي‌گفت من بايد برم اين بچه‌ها رو پيدا كنم، دلش اينجا بود كه

 بالاخره اون كانال كميل رو پيدا كرد، كانال حنظله رو. صدو بيست تا شهيد از كميل درآورد، هفتاد يا

هشتاد تا هم از حنظله درآورد. ديگه ول نكرد.

 يكبار سه ماه اينجا كار كرديم، شهيد پيدا نكرديم. اونقدر ناراحت بود هي راه مي‌رفت، قاطي كرده بود.

اصلاً همين جوري ديگه داد مي‌زد، به حضرت علي مي‌گفت تو به من قول دادي كه هر چي بخوام بهم

بدي، چرا سه ماه شهيد پيدا نكرديم؟ اگر من تا ده روز ديگر اينجا شهيد پيدا نشه مي‌زارم مي‌رم از

اين فكه. همين طور راه مي‌رفت با خودش حرف مي‌زد.

نمي‌دونم اين فشار رو كه تحمل مي‌كرد، من احساس مي‌كنم كه واقعاً اون از تمام وجودش مايه

گذاشته بود كه اين بچه‌ها رو پيدا كنه!

بچه‌اش كه مريض شد خيلي واسش سخت مي‌گذشت، بردش مشهد امام رضا، سي و هشت روز،

اين طورها، سي روز، نزديك چهل روز، تو مشهد فقط بست بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش.

حالا نمي‌دونم خودش، بچه‌هاش، نمي‌دونم كي خواب مي‌بينه؛ خواب امام رضا رو مي‌بينه كه ما همين

جوري دوست داريم ببنيم. هرچي مي‌خواي از ما بخواه؛ بهت مي‌ديم، ولي اين رو نخواه. ما دوست

داريم بچه‌ات رو همين جور ببينيم.

حتي يادمه؛ يكبار گفت يكبار اصرار كردم تو دعا, گريه كردم گفتم شفا بدش اين بچه رو. اومدن تو خوابم

گفتند مگر نگفتيم بهت شفاي اين رو نخواه؟

 

اون پسرش مريض بود. يكسره تو بيمارستان بود ـ خدمت شما عرض كنم ـ خودش هم كليه درد داشت.

يك كليه‌اش آسيب ديده بود تو جنگ؛ همش سنگساز بود. يا مرفين مي‌زد يا مي‌رفت توي اين

بيابون‌ها. معمولاًخون‌ريزي داشت اين كليه‌اش درد مي‌كشيد ولي بازم هيچي نمي‌گفت. ادامه داد

راه رو.

خيلي سَر و سِر داشت علي آقا با اين فكه، فكه رو مثل زمان جنگ مي‌دونست يعني چي؟ يعني يه

قطعه‌اي از زمان جنگ كه هنوز مي‌شد توش مثل زمان جنگ زندگي كرد.

سال شصت و هفت يا شصت و هشت بود مي‌گفتش كه من خواب ديدم تو فكه شهيد مي‌شم، چهار

يا پنج دفعه به من گفت اين رو. بيشتر منتظر بود بالاخره كي نوبتش مي‌رسد تا به بچه‌هاي حنظله

برسه."

 

...

.....

روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و

گفت:«تو به من قول دادي،‌ تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي عمل کني

وگرنه مي‌روم و ديگه پشت سرم را نگاه نمي‌کنم» پاي مصنوعي‌اش شکسته بود، با خنده

کمي لي‌لي‌ رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يوم‌الله 22 بهمن ماه از راه

رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد. من نيز کنارش بودم،‌ به

آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم،‌ ناگهان صداي

 انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، ‌او با پيکري خونين روي زمين

افتاده بودم باورم نمي‌شد اما خدا هيچ‌گاه خلف وعده نمي‌کند.

حسين شريفي‌نيا با شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجي رفت، بهترين يادگاري

از علي مهري که خاک پيکر 100 شهيد را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده

مي‌گذارد، عطر حضور او را ميان سجاده‌اش احساس مي‌کند.

 

 

پ.ن ۱ : چه روز قشنگی ست وعده ات با خدا و فکه ...!!

پ.ن ۲ :علی آقا ...!

 

پنج شنبه ها

 

 

عکست را پنج‌شنبه‌ها می‌بوسم
یا می‌گریم تو را و یا می‌بوسم
باور دارم که زنده هستی وقتی ـ
من را می‌بوسی و تو را می‌بوسم

 

 

پ.ن : ... دیدم که دلم راهی مشهد شده است  ...!!

 

من دست راست بابا ام ...

                                                                  

 نامه ای به بابا ...

 

 این دفتر هم تمام می شود

و گیلاس های سرخ حیاط همسایه همچنان نصیب ظرف بلور

و مادر همیشه یادش می رود وقت سلام سحر

مرا بیدار کند تا مثل خودش وضو برای جانماز و سجاده بگیرم

نه اینکه نخواهد، دلش نمی آید چشم های بابا ندیده ی مرا وقت نوازش اذان به چشم های بارانی

خودش بیندازد ...!

مادر همیشه یادش می رود بغض عکس تو را وقت تمیز کردن قاب عکس روی همان تاقچه ی بی آیینه

و شمعدان بگذارد و از چشم اشک آلود خودش پنهان کند جست و جوی کودکی مرا و من که همیشه

یادم هست تو بوده ای بابا و هستی ...

بابا فقط چند برگ از دفترم مانده است ! و مشق هایم تکرار کلمات غلطی نیست که معلم وقت امتحان

با همان خودکار قرمز که از خون تو سرخ تر نبود پای واژه هایم را تاول بزند !

بابا خواستم نشانش ندهم !

نشان مادر ! اما مادر این را خوب یادش بود زخم بی بابا بودن مرا ...

و خدا هر روز از آسمان روی قامت صبر مادر هزارکارت هزارآفرین می ریزد و من چقدر دلم می خواست

از همان کارت های هزارآفرین داشته باشم و بگذارم کنار قاب عکس تو همان گوشه ی سمت راست

کنار همان بازوی بی دست !

بابا این عکس را عمو صادق گرفته است، یادت هست ؟

به عمو گفته بودی : پسر که ندارم اما دخترم دست راستم می شود. بابا هنوز با دست چپ مینویسم!

اما راست راست راه می روم ...!

عمو صادق به من نگفت اما به مادر گفت که پاهایت را بخشیدی به توپ ... نه توپ پلاستیکی راه راه

به توپ تانک ...

بابا دفتر مشقم امروز دوباره از خودکار سرخ بی رنگ یک علامت ضربدر گرفت و آرزوی کارت صد آفرین

روی دلتنگی چشم هایم و گوشه راست قاب عکس تو ماند !

بابا نمی دانم چرا هر وقت، وقت نوشتن به جای مشق هایم یادم می رود تکرار کنم کلمات بی قافیه ای

که شعر نمی شود برای دلتنگی ام !

بابا عمو صادق هنوز می گوید که من مرد خانه ام ! بابا مرد خانه چند بخش است ؟؟!

مادر می گوید چهار بخش مثل چهار شانه ی تو ...

بابا عمو صادق قول داده تو بیایی. ریسه های رنگارنگ و اسفند بیاورند و بیندازند روی شانه های من

و من باید این دفتر مشقم که دارد تمام می شود را جلوی پای تو قربانی کنم !

بابا ! امروز شانزده سال و هشت ماه و نه ورز و چهارده ساعت و ...

چند لحظه دیگر مانده ... امروز قرار است تو بیایی با چهار شانه ای از چوب و پرچم با قامتی راست

مثل من که دست راست توام ... بابا خانه را ببنین ! پر شده از بوی بنفشه و اسفند اما عمو صادق

نیست. آن روزها که هر روز دفترم دستش بود نفس هایش ماسیده بود و تاول هایش به چشم هایم

دهن کجی می کردند ! مادر گفت : عمو صادق شیمیایی است. بابا شیمیایی چند بخش است ؟

نوعش را نمی گویم! میدانم خردل، نه تاول زا... چهار بخش نه سه بخش ؟!

بابا یعنی تو می آیی ؟  آخر عمو صادق رفته است ! مادر می گوید پیش تو می آید ؟ مگر قرار نیست

بیایی پیش ما ؟!

بابا مادر یادش رفته بود وقتی روی جمجمه ی تو بوسه زد، گریه کند!

حالا من چهار شانه ی تو را روی دست هایم علم کرده ام ! بابا مادر دنبال دست راستت می گردد ...

دنبال من !

بابا چهار شانه ات روی شانه ی من است ! راستی یادم رفت بگویم مادر یادش رفت وقتی دکمه ی

پیراهنت را بویید بند دلش را را جدا کند !

بابا مادر دلش گرفته است، دل من هم بابا و دفتر همان که دارد تمام میشود ...

این صفحه آخر نیست این دفتر آسمانی تر است ...

بابا سمت راست قاب عکس تو ایستاده ام همان که تو می خواستی دست راست ... راست راست

بابا مادر یادش مانده که این دفتر تمام نشدنی است

پر از مشق های من

پر از نانوشته های من

پر از تو، پر از عمو صادق

پر از چهار شانه ی چوب و پرچم

پر از نبودنت ...

 

  

پ.ن : طولانی بودنش را بگذارید پای اشک هایم ...!

 

شلمچه

 

 

ای کاش می شد بیاری، از او نشانی شلمچه

یا لا اقل خاطراتی، از او بخوانی شلمچه

 

چشم انتظاری چه سخت است، ای کاش او زنده باشد

ما را از این شک و تردید، کی می رهانی شلمچه

 

چیزی بگو از نبردش، از ذکر «امن یجیب» ش

از او اگر چیزی نمانده، جز استخوانی شلمچه

 

پاهایش افتاده بر خاک، از او فقط چفیه مانده

پاهای او یادگاری ست، از جان فشانی شلمچه

 

نام بزرگش شهید استُ فرقی ندارد که او کیست

جان داده در راه قرآن، مرد جوانی شلمچه

 

باید به سوی خدا رفت، این آخرین حرفشان بود

هر شب وصایای او را، باید بخوانی شلمچه

 

( روح الله طباطبائی)

 

پ.ن:

دردم، درد دلتنگی ست ...!

راه درمانی بفرست شلمچه .... 

 

پیشانی بند

 

 

یک دفتر خون، شهادتین آوردند

از خندق و خیبر و حنین آوردند

 

برخیز، شهید من! کجایی ؟ برخیز

پیشانی بند « یا حسین » آوردند

 

هوالشهید

 

گفتی: برمی گردی

گفتم : کی ؟

گفتی : وقتی لک لک ها بیایند و بوی شکوفه های نارنج از شاخه ها سرزیر شود .

گفتم : اگر نیامدی چه ؟

گفتی : مگر می شود باران نبارد ؟

گفتم : نه ...

گفتی : پس به آسمان ایمان بیاور و رفتی ...

نمی دانم تا کی باید شبحت را در چهارچوب در تصور کنم و با رویایت دست هایم را گرم نگه دارم ؟

هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیایی و برایم خط بنویسی ...

سرخ، آبی، سبز، کلمات را وقتی مینوشتی هر کدام اناری میشد و توی آسمان ابر و بادها چرخ می زد.

وقتی خط می نوشتی پرستوها  ردش را می گرفتند تا در گردباد مسیر کوچ را گم نکنند و من دلواپس

دست هایت بودم که مبادا همراه آن ها برود و دیگر برنگردد.

یادش بخیر ! آن شب ستاره و آرزو، قلم و کاغذ گرفته بودی و با جوهر سرخ می نوشتی :

گفته بودی چو بیایی، غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود، چون تو بیایی

گفتم : چرا ؟

به قوهای وحشی دوردست اشاره کردی و گفتی :

فردا خط سوم را می نویسم.

از حرفهایت سر درنیاوردم. می دانی که من زبان پرنده ها را نیاموخته ام و هروقت خواسته ام آوازی

بخوانم به لکنت افتادهام .

یادت هست ؟ بچه که بودیم قاصدک ها را هوا می دادیم تا سلام ما را به خدا برسانند.

من هنوز بچه ام و قاصدک ها را هوا می دهم تا گریه هایم را تازه کنی ...

همسفر قدیمی !

من زیر سنگینی نگاه مردم خم شده ام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم خالی مانده است.

تنم تشنه ی ماه است و حسرت را با دندان بر لبم گره کور می زنم.

اما تا کی ؟

آخر از آن وقت که تو رفته ای دختران شمال شهر چفیه را طور دیگری معنی می کنند و باجه تلفن پر از

قرار ملاقات شده است.

نمی دانم اگر مرقد آقا آغوش نمی گشود، اصحاب صفه ی انقلاب، شب ها کجا می خوابیدند ؟

ناراحتت کردم نه ؟! اما واقعیت دارد ...

تو را به خدا بگذار با نام گل های صدایت بزنم و عاشقانه ترین کلمات را به کار ببرم ...

نمی دانم چرا سهم من از تمام پنجره ها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت و از کفش هایت

" چرا غروب " در جا کفشی باقی ماند ؟!

حرف های زیادی برای گفتن مانده، اما به سراغ هر واژه که می روم حقیر می شود و در جوی روزمرگی

 آینه تکرار خاطراتی می شود که مرا از تو می گیرد و تو را از من ...

آیا چشمه ای را می شناسی که عطش خواستن های مرا تاب بیاورد و قایق کاغذی شعرهایم را تا

رودخانه بکشاند ؟

من که چشمم از این چشمه ها و چشم ها ب نمی خورد، بهتر نیست شعرهایم را گریه کنم در

مهتاب ؟!

ماه حتما خواهد دید و برایت گزارش محرمانه ای خواهد فرستاد .

لطفا بگو خط سوم یعنی چه ؟

نگو که بر می گردی... من واژه بازگشت را از تقویم کلمات کنده ام و روی انتظار خط قرمزی کشیده ام.

من فقط پنج شنبه ها را باور می کنم، چون آخرین روز خداست ...

حالا دیگر چه لک لک ها بیایند و چه نیایند من به خطوط متورم سنگ قبرت عادت کرده ام ...

باور کرده ام که خط سوم همین "هوالشهید" است ...

 

بدون بابا ...

 

  

عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟... نه ...پدر نبود

ای کاش در جهان راه و رسم سفر نبود

 

گفتند رفته گُل...نه...گلی گم ... دلش گرفت

یعنی که از اجازه بابا خبر نبود

 

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت

آن فصل های سرد که بی دردسر نبود

 

ای کاش نامه، یا خبری، عطر چفیه ای

رویای دخترانه ی او بیشتر نبود

 

عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان

آن روز، دور سفره جز چشم تر نبود

 

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟... دلش شکست

یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود

 

او گفت: با اجازه ی بابا بله، بله

مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود !

 

 

پ.ن : چه سخت است همیشه و همه جا بدون بابا ...

 

مادر سلام ...!

 

مادر سلام! آمده‌ام بعد سال‌ها
انگار انتظار تو را پیر کرده است
زود است باز این همه پیری برای تو
شاید منم که آمدنم دیرکرده است

مادر مرا [ببخش!] اگر دیر آمدم
جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینه شکسته من پر غرور بود

دیرینه سال بود که در دور دست‌ها
یک سرزمین به گرده من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسه‌ساز
بی‌وقفه با زمین و زمان در نبرد بود

دیرینه سال بود که سرپنجه‌های من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد

قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم...
... که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم

مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول می‌کشید


مادر نمیر!...زندگی من از آن تو!
مادر نمیر!...زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!..

رضا شیبانی

بابای گلم ...!

 

 

انشام  دوباره  بیست   بابای گلم

موضوع کسی که نیست بابای گلم

دیروز زن همسایه به من گفت یتیم

معنی  یتیم  چیست  بابای گلم ؟!

 

 

نگاه کن ! که نگاهت روایت فتح است ...

 

 

سلام  راوی مجنون، سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان، برای تو انگور
جهان دسیسه هارون و نقشه مامون

درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری، اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...

 

( سید محمدرضا برقعی )

 

نامه ای به بهشت ...

 

به نام خدا، خدايي كه خلق كرد جهان را از نيستي و ما را آفريد تا او را ستايش كنيم. از من پدرت شمس

الله به تو پسر عزيزم مجيد پازوكي كه خواست خدايت را اجابت كردي و ما را با غم و اشكهايمان تنها رها

كردي.

در تنهايي اتاقت كه سالهاي قبل در نيايش پروردگارت مي‌نشستي و همه چيز را فراموش مي‌كردي،

نشسته ام و در فكر اين جهان و افكاري كه تو را به سوي خدا برد غوطه ورم. به گذشته فكر مي كنم،

ناگهان با فرياد «اي مجيد» كه با صداي بلند از حلقومم خارج مي‌شود و در زير زمين خانه انعكاس پيدا

مي‌كند، از خود بي‌خود مي‌شوم. با اشكي كه بي ريا از چشمانم سرازير مي‌شود، احساس مي‌كنم

در گوشه و كنارم نشسته‌اي. به هر طرف كه نگاه مي‌كنم، در روياي افكارم تو را مي‌بينم.

احساس مي‌كنم هنوز صدايم مي‌زني و مي‌گويي:«آقا بيا چايي حاضره». در اين لحظه چشمانم از اشک

پر شده و قادر به نوشتن نيستم. ياد زماني مي‌افتم كه در بيمارستان مصطفي خميني براي معالجه 

كليه‌هاي بي‌‌مروتي كه از فاو سوغاتي آورده بودي، در اتاق عمل بسر مي‌بردي. من مثل اسپندی که در

آتش مي‌سوزد و صداي سوختن آن به گوش مي‌رسد، جلوي اتاق عمل مي‌سوختم و ساعتها قدم میزدم

و هرچه  دعا بلند بودم زير لب زمزمه مي‌كردم.

الهي شكر، خداوند تو را براي مدتي به ما قرض داد، تا از تو صبر و بردباري بياموزيم. يادم نمي‌رود وقتی

كه از درب منزل دست در دست علي و مجتبي وارد مي‌شدي، به خدا قسم چنان شاد مي‌شدم که قادر

به بيان آن نيستم. افسوس كه غرور بي‌جاي پدري نمي‌گذاشت آنچه در قلبم مي‌گذرد، دربيانم احساس

كني.

و حال روزها را به اميد شبهاي جمعه و ديدار مزارت به شب مي‌آورم، تا شاهد زيارت مزارت توسط مردم

اهل دل و مخلص باشم. شايد به من هم وقت زيارت داده شود تا بتوانم خاك عطرآگين مزارت را در بغل

گيرم و ببوسم. در كربلاي فكه بگيرم. چگونه جايي است، نمي‌دانم.

وقتي كه مين منفجر شد، تو چه حالي داشتي؟ در آن تنهايي دشت‌هاي بي‌انتها، چه بر تو گذشت؟

چه كسي توان آن را دارد كه زمان و مكان، و تنهايي و غربتي را كه بر تو گذشت پيش خود حلاجي کند؟

در آن لحظه به چه كسي فكر مي‌كردي، به مادر، پدر، همسر، فرزندانت و يا فقط به خداي مهربان ؟

آيا كسي بود كه سرت را بر زانويش قرار داده، تو را دلداري دهد و شهادتين را برايت زمزمه کند ؟

همه دوستان دور و نزديك ما را به صبر و بردباري گوشزد مي‌كنند، چه كنم وقتي كه چشم دل می سوزد

و اشك بي‌اختيار از چشمانمان روان مي‌شود، فقط رازها و ناگفتني‌هايم را در تنهايي دلم زمزمه مي‌كنم.

چه كنم نام من باشد پدر. افسوس كه روحم خسته است از فراق آن عزيزم، آن جان جانان خسته است.

تو پسرم، مجيد جان به آرزويت شهادت در راه خدا و ملت و جستجوي شهداي جنگ تحميلي و پایان دادن

به انتظار مادراني كه چشم انتظار فرزندانشان بودند، رسيدي. هر چند همه اينها وظيفه خدایی و ملی 

بود و تو سرباز حضرت امام بودي. خوش به سعادتت. دعاي من و مادرت و همه قوم و خویشانت، همسر

و فرزندانت بدرقه راه تو باد.

اميدوارم بتوانيم نوه‌هاي دلبندم، فرزندان كوچك تو را كه رفتارشان به بزرگي خودت مي‌باشد، مثل تو،

راه تو، گشاده‌رو، باصفا، باگذشت، با خدا و پيرو آقايت امام حسين (ع) و سرور جنگاوران حضرت ابوالفضل

العباس (ع) پرورش دهيم.

                                                                                          پدرت - شمس الله پازوكي

 

 

 نا گاه نویدی آمد و او را برد
پرواز سپیدی آمد و او را برد
هر بار که رفت با شهیدی برگشت
این بار ـ شهیدی آمد و او را برد!

 

 ۱۷ مهر مال سالگرد عروج فرمانده جانباز اکیپ تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول الله : 

          شهید مجید پازوکی

 

 

پ.ن : آقا مجید ؟!!

 

پای گمشده ات ...

 

 

پای تو را که بعد تو گم کرده بود کفش

غمگین نشسته بود سیاه و کبود کفش

 

او با تو راه آمده بود آن قدر که مانند

تو شعر گفته و شاعر نبود کفش

 

با شعر هایت آن قدر او راه رفته بود

انگشت های پای تو را می سرود کفش

 

پرسید : « پا برهنه ای از این خانه رفته ای ؟! »

- وقتی دهان باز تعجب گشود کفش -

 

- « وقتی که تو نیستی که به پایت کنی مرا

انگار مرده است و ندارد وجود کفش »

 

شب خواب رفته بود به امید این که باز

با پای تو بلند شود صبح زود کفش

 

امروز صبح زود ولی پشت در نبود

دنبال پای گمشده ات رفته بود کفش ...

 

( محمد حسین ابراهیمی )

 

 

برای معلم کلاس اولم ...

 

گفتی : بنویسید آب ...

همه نوشتیم ...

گفتی : بنویسید بابا آمد ...

همه .... همه نوشتند به جز من ! یادت می آید خانم معلم ؟؟!!

همه نوشتند بابا آمد اما من نوشتم بابا رفت ...

همیشه از همان اول که اسم بابا می آمد بغضم می ترکید و گریه می کردم .

مثل روزی که تو دیکته می گفتی و من نبود بابا را آه می کشیدم .

خانم یادت می آید وقتی بغلم کردی چقدر اشک ریختم ؟!

یادت می آید گفتی : نباید گریه کنی چون بابا ناراحت می شود ؟!

من هم قول دادم که هر وقت اسم بابا آمد انقدر گریه نکنم ...

خانم معلم اجازه ؟! می شود یک چیزی بگویم ؟؟ راستش می خواستم اعتراف کنم ...

خواستم بگویم من به قولم وفا نکردم. آخر می دانید سخت است اسم بابا بیاید و من دلتنگ نشوم .

سخت است اسم بابا بیاید و چشمانم بارانی نشود ...

خانم معلم هنوزم که هنوز است بعد از ده سال هر وقت اسم بابا می آید مثل روزهای کلاس

اولم که تو دیکته "بابا آمد" را می گفتی ، گریه ام می گیرد .

هنوزم که هنوز است هر وقت بابای زهرا و سارا و مرضیه را می بینم گریه ام می گیرد !!

بین خودمان باشد اما من دلم بابا می خواهد . بزرگ شده ام قبول اما بدون بابا بزرگ شدن

سخت است درست مثل درس غذای لذیذ آخر کتاب که هیچ وقت یاد نگرفتمش ...

 

خانم معلم اجازه ..؟! می شود یک خواهشی کنم ؟

می شود شما از خدا جان بخواهید برای یک ساعت هم که شده بابای من را از بهشت بفرستد

زمین تا یک دل سیر نگاهش کنم ؟

 

خانم معلم اجازه..؟! می شود از طرف من بگویی :

" بابای گلم دختر کوچولویت اینجا، یعنی روی زمین دور از تو دلتنگ است ... خیلی ..."

 

و من بابا ندارم ...!

 

شنیدم مادر می گفت : مفقود الاثر یعنی ...

و من هرگز نفهمیدم که تو رفتی سفر یعنی ...

 

کلاس اولم حالا پدر نان داد یعنی چه ؟

اجازه! پرسشی دارم ببخشید این پدر یعنی ...

 

شهیدان زنده اند آری، ولی مفقودها شاید ...

می آید یا نمی آید ؟ برای یک نفر یعنی ...

 

تمام جمله های من و مادر یک ولی دارد

تمام جمله های ما پر از اما، اگر، یعنی ...

 

تو فرزند شهیدی نه ؟ بله سخت است میدانم

و من بابا ندارم، هیچ از آن سخت تر یعنی ...

 

 

پ. ن ۱: بعد از مدت ها نوشتم ! محض اینکه باور کنم هستم یا دلتنگم ...

پ.ن ۲ : و من بابا ندارم ، هیچ از آن سخت تر یعنی ...

 

غروب جمعه !

 

 

 

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
غروب، این‌همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی
تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

کجاست جاذبه‌ات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی

کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشم‌های مینایی؟

تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...

 

(پانته‌آ صفایی بروجنی)


 

نبودنت ...

 

جایت خالی ست اینجا ...

من و مادر و سنگ مزار تو و یک کیک کوچک به بهانه سالگرد ازدواجتان !

یادت می آید برای بار آخر، موقع خداحافظی کنار گوشم چه گفتی ؟

گفتی : " من می روم ، مادرت را می سپارم به تو ... مواظبش باش . چون برادر نداری هم می شوی

 دختر نازنین هم مرد خانه ...، قول بده حواست جمع مادرت باشد ..."

آن موقع ها کوچک بودم . تازه یاد گرفته بودم بنویسم بابا . اما حرفهایت خوب یادم مانده است .

بابا ! دختر کوچولویت برای خودش مردی شده است ! مشکلات مردش کرد . هنوز قولم یادم مانده

است بابای خوبم ! این چند سال حواسم جمع مادر بود .

اما پیر شدنش دیگر تقصیر من نیست . تقصیر توست ! تقصیر نبودنت، رفتنت ...

می بینی چه بی قرار است امروز ؟؟ دلتنگ است بابا ...

موهای سفیدش را می بینی ؟ هر وقت می خواهد با قاب عکست درد دل کند، موهایش را 

می پوشاند . می پوشاند از ترس اینکه مبادا تو ببینی . اما من نمی پوشانم ...!

می خواهم موهای دخترت را ببینی . ببینی که از نبودنت سفید شده !

 

بابا آرام کردنش سخت است ...

مادر را می گویم . همیشه او مرا آرام می کرد و حالا من ...

سالگرد ازدواجتان و نبودن تو، درد بزرگی ست برای مادرم ! همانکه همسر و همسفر توست .

چه زود تنهایش گذاشتی خوش مرام ...

مثل همیشه جایت خالی ست بابا . اینجا ... کنار مادر ، کنار من ...

امروز ...

روز سالگرد ازدواجتان ...

 

دو بخش دارد بابا ...!!

 

 

وقتی داشت می رفت.تنها کاری که بلد بود لب خند زدن بود !

هنوز بند پوتیشن را نبسته بود

که رفتم جلو و داد زدم بابایی

تو رو به حضرت زهرا

مامان رو تنها نذار

من رو تنها نزار ...

منقلب شد !

نمی دانم یاد چه افتاد ...

برگشت که نگاهم کنه

صورتش خیس بود.

دستم رو  پس زد

انگار هیچ وقت دوستم نداشته باشه

ولی چشمهاش را دیدم مثل عاشقهایی

که از معشوق می گذرند، نگاه میکرد !

با حالتی از زجه

بندش رو بست وسرعتش رو بیشتر کرد

تا انتهای کوچه دیدمش زجه می زد وگریه می کرد

وبند پوتینش بسته و نبسته بود

مامان با چادر سفید نمازش فقط شاهد

این صحنه ای بود که نسبتی هم

با عاشورا داشت

---------------------------

رفت

عقب را نگاه هم نکرد

صدای گریه وفریاد با هم را می شنیدم

نمی دانم

قسم حضرت چه کرد

پدر را

که دیگر بر هم نگشت.


 

 

پ.ن : دلتنگ بودم و بارانی ! عجیب حال و هوای بهشت زهرا به سرم زده بود ....

خواستم بنویسم اما یارایی برای نوشتن نبود ...

من ننوشتم !

اما بزرگواری نوشت از جنس دلتنگی های من !

سپاس از آقای زاهدی بابت این نوشته ...


 

نامه ی جانباز شیمیایی محمد برقی به امام عصر

 

 

مولای من !

روز به روز وضعم دشوارتر می‌شود.

دیگر زندگی برایم به سختی می‌گذرد.

قلبم یاری ام نمی کند.

پزشکان کارآیی ریه‌هایم را روز به روز کمتر گزارش می‌دهند.

امسال ۶۸% اعلام کرده‌اند.

اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.

بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده گریه‌ام می‌گیرد.

از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده‌ام از خودم بدم می‌آید.

به خدا دست خودم نیست.

فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده‌ام مرا متلاشی کرده است...

از رنجها نمی‌نالم، چرا که خود پذیرفته و رفته ام.

از مشکلات مالی نمی‌گویم.

نمی گویم که هزینه یک بار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می‌شود، چون اینها را هم با قرض

و وام پرداخت می‌کنم.

از طعنه عوام نمی‌گویم که زیاد ناراحتم نمی‌کنند.

آقای من، یادت هست موقعی که ما اعزام می‌شدیم؛ کسانی پشت میزها نشسته بودند؟

یادت هست افرادی خوش سیما ما را به شرکت در جبهه‌ها فرا می خواندند؟

یادت هست که بعضی‌ها می‌گفتند امام تکیف کرده که همه به جبهه بروند، ولی خودشان نمی رفتند!!؟

حتما که یادت هست.

آری همانان الان نیز هستند!

البته کمی فرق کرده‌اند، میزهایشان بزرگ‌تر و رنگین‌تر شده، اتاقشان را مبلمان کرده‌اند، گلهای چند

صدهزار تومانی گوشه اتاق چشم را خیره می‌کند.

رقص صندلی گردانشان دل را می‌نوازد.

همانان که رفته رفته اندازه ریش‌هایشان کوتاهتر شده و صورت‌هایشان صافتر و خوش سیماتر!

اصلا به من چه، به من چه ارتباطی دارد.

حتما لیاقتش را دارند!

آری اینان وقتی ما را در اداره و بنیاد جانبازان یا بهتر بگویم بنیاد و اداره خودشان! می‌بینند، دعوایمان

می‌کنند، ما را دیوانه خطاب می‌کنند.

از یقه ما می‌گیرند و مثل ... از اتاق مجللشان بیرون می‌اندازند.

تو را به خدا بگذارید چند لحظه ای نیزما در اتاقتان روی مبل سلطنتی، زیر کولر گازی بنشینیم، ما که در

روستایمان کولر ندیده ایم.

نه آقای من، ما لیاقت نشستن در آنجا را نیز نداریم.

اینان مسئول، امید و مشاور خانواده جانبازان هستند!

اینان به عنوان مشاوره به زنانمان می‌گویند که برو از شوهرت طلاق بگیر! تو چه گناهی داری که زن

جانباز شدی.

آری مولای من وضع این گونه است.

خود بهتر می‌دانی که چه نامه‌ها ننوشتم، با چه کسانی درد دل نکرده ام.

دیگر خسته شده ام، شاید این آخرین انشاء من باشد.ای عزیزتر از جان؛

برگ‌ها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده‌ای؟

اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست.

همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند.

خدا پدرشان را رحمت کند.

نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست.

حتماً برگه‌های پزشکی و نسخه‌هایم را نیز دیده‌ای.

پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی‌توانم.

دیگر خسته شده‌ام.

از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.

آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ به خاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان

رسیدند، من نیز تمام خواهم کرد.پس زیاد نمانده است.

خواستم قلبم خالی شود.

حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد.

حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن...

 

 

صد بار گفته بودی: "سارا پدر ندارد
از آسمان هفتم اصلا خبر ندارد"

سارا نگاه خیسش بر آسمان نشسته
بر شیشه ها نوشته سارا که پر ندارد

هر روز گفته با خود: بابای من می آید
بـابا پریـده اما سارا خبـر ندارد

بر دفترش نوشتی: بابات مرده سارا
او گفت جمله تو ربطی به پـر ندارد

" بابای مــُرده"را او "بابای مَــرده" خوانده
آخر کلاس اول زیر و زبر ندارد

بابا پریده امشب باور نکرده سارا
بابای او کجا و مردی که سر ندارد

 زهرا همدانی

 

دلش پر میزد برای دیدن آقا ...!

 

 

 

آنچه در پي خواهيد خواند درد دلهايي است از تخريبچي جانباز اکيپ تفحص لشگر ۲۷،

شهید علی محمودوند : شهيد علي

محمودوند:

- علي آقا خيرت قبول مي گي چند سالته بچه کجايي؟

 بچه سر آسياب تهرانم .متولد1343.

 

- از کي جبهه آمدي؟

تابستان۶۱ با عمليات رمضان آمدم .هفده سالم بود .

 

- از اولش که آمدي جبهه تخريبچي بودي ؟

آره، اين تخريبچي بودن من هم ماجرايي دور ودراز داره برادر من.همين قدر بگم اگه در طول جنگ

چيزي ياد گرفتيم و کاري کرده باشيم فقط از صدقه سر يل هاي قديمي تخريب بوده .زمان جنگ ما

چند تا مرشد داشتيم که تخريب جنگ را ادره مي کردند .بعضي هاشان شهيد شدند .بعضي هم

اسير ويا مجروح.

 

- اسمهايشان يادت مانده ؟

چرا که نه.اول از همه بايد به تخريبچي لشکرمان حاج محسن دين شعاري اشاره کنم .بين اسرا

به سرورم آقاي جعفر ربيعي، علمداران مجروح و جانباز لشکرمان جعفر جهرووي و حاج منصور رحيمي

هستند.حاج منصور در عمليات ماووت توي شاخ و شميران مجروح شد و هر دو پايش را از دست داد.

 

- علي آقا انگاري خودت هم سال ۶۱ در فکه بودي ؟

،نه !.عمليات والفجر مقدماتي جزو هفده نفر تخريبچي بودم که به گردان خنطله مامور شديم.

مي داني اگر بچه هاي اين گردان توي همين گردان شهيد شدند از ما تخريبچي ها فقط سه نفر

زنده برگشتند.بقيه با شهدا رفتند.

 

- تو هم توي کانال خنطله بودي ؟

آره هيچ وقت فراموش نمي کنم که برو بچه ها که اکثراً پانزده شانزده سال بيشتر نداشتند دمار

از روزگار لشکرهاي تازه نفس عراقي درآوردند .البته موقعي که محاصره شديم اوضاع سخت اشکي

شد.

 

- خودت با توجه به رشته کاريت وضعيت زمين را از لحاظ آلودگي به مين در چه حدي مي بيني ؟

صددرصد آلوده است .توي منطقه والفجر مقدماتي که مينها مثل تخم علف هرز همه جا پاشيده اند.

همه جا به استثناي جاده ها که محل تردد ماشينها و تانکهاي دشمن بوده .بخصوص آن مناطقي را

 که بچه هاي ما درحين حمله در آنجاها درگير شده بودند .دشمن بعد از قتل عام شهدا با دستگاههاي

مهندسي خودش صاف کرده و روي آنها مين گذاري کرده .

 

- روي شهدا؟

بله در همين کانال قتلگاه بچه هاي گردان حنطله در منطقه والفجر مقدماتي عراقي ها با بلدوزرهايشان

روي شهدا خاک ريختند و کانال را پر کردند .بعد هم روي آن را با حجم انبوهي از تله هاي انفجاري.

از ضد تانک تا ضد خودرو گرفته تا تا مينهاي والمر، گوجه اي، قمقمه اي وبشکه هاي فرگاز فرش کردند.

 

- نگفتي در کدام حمله پايت را از دست دادي ؟

سال 64 عمليت والفجر 8 داشتيم حاشيه جاده فاو_ ام القصر کار مي کرديم . حدود هفتصد هشتصد

مين را خنثي کرده بوديم چاشنيهاي آنها را هم ريخته بوديم داخل يک لنگ جوراب و دستم بود .

آمدم بروم سر وقت مين که بي هوا پايم رفت روي مين  بچه ها خيال کردند که خمپاره کنارم منفجر

شده...

 

- چرا؟

براي اينکه با انفجار مين تمامي آن هشتصد چاشني مين هم منفجر شدندو پاي ديگرم را هم

آش و لاش کرد .

 

ـ کلاً تا به حال چند بار روي مين رفته اي ؟

مين عمل کرده همان يکي بود .مين عمل نکرده که تعدادشان الي ماشاءالله است.

 

ـ  هر آدمي براي خودش آرزوهايي داره تو چطور؟

الي ماشاءالله آرزو دارم .آرزوهايي مثل اينکه کاش يک دوربين و ويدئويي که اين روزها دست هر

بني بشر است داشتيم تا از اين همه صحنه هاي تکرار نشدني فيلم مي گرفتيم .کاش توي تلويزيون

باز هم بچه هايي مثل شهيد آويني پيدا بشوند تا بيايند واز زحمات بچه هاي ارتشي وسپاهي و اکيپ

تفحص فيلم بگيرند. پاي درد دل اين بچه ها بنشينند و فيلم هايشان را به مردم نشان دهند.

کاش اين همه روزنامه ومجله که داريم همانطور که عکس و اخبار تيم بنفيکاي پرتقال را چاپ مي کند

از چاپ وعکس و گزارش درباره تفحص و شهداي مظلوم اين قتلگاه ها طفره نروند .کاش… .

 

- چرا ساکت شدي؟

ولش کن اين يکي از آن آرزو هاي محال است که داغش به دلمان مانده .مگر قبلاً به تو نگفته بودند ؟

 

ـ چه چيزي را؟

که اي کاش يه باني خير پيدا مي شد وفقط يکدفعه کل بچه هاي تفحص را مي بردند به

زيارت آقاي خامنه اي.

همين شهيدمان (سيد علي موسوي)دلش پرميزد براي ديدن آقا آخر هم آقارا نديد.

خدا ميداندکه تا ختم کار تفحص چند نفر از اين برو بچه ها با ما باقي بمانند.

 

 

شهید مجید پازوکی

 

 

    

 شهید مجید پازوکی :

مثل یار دیرینه اش  شهید علی محمودوند جستجوگر نور بود و رهرو عشق ...

پس از شهادت علی محمودوند او را به عنوان فرمانده تفحص لشگر 27 برگزیدند .

در سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) در خيل جستجوگران نور در منطقه جنوب

مشغول جستجوي گلهاي گمگشته و فرزندان عاشورايي ايران شد و در اين راه سختی ها و مرارت های

بسياري را به جان خريد تا اين که پس از شهادت يار ديرينه اش علی محمودوند در برگریزان روزگار، او در

استقبال وصال يار بهاري شد و هفدهم مهر ماه سال ۱۳۸۰ دعای سرهنگ جانباز مجید پازوکی در فکه

مستجاب شد و اونيز به خيل ياران شهيدش پیوست .

اما او رهرو عشق بود و عشق خود را اين چنين در قسمت هايي از دست نوشته اش که بعد از شهادت

 " نامه اي به خدا " نام گرفت، نگاشته است:

 

سلام به بلنداي آفتاب و گرماي محبت عشق؛ عشق به همه خوبي ها ،

به مهدي (عج) آن ماه پنهان و خميني روح بلند خدا که پدري خوب بود و بر خامنه اي رهبر صابران

بعد از پيامبر (ص).

يا زهرا ؛ فداي مظلوميت شويت اميرالمومنين و لب عطشان حسين(ع) .

اي مادر حسن و اي جده سادات ، اي حوض کوثر، اي فرياد رس عباس در کربلا ،

ادرکني ادرکني ادرکني ؛ الساعه الساعه الساعه ؛  العجل العجل العجل.

به حق خون علي اصغر و آه زينب ؛ به خون چشم مهدي در يوم عاشورا، خدايا هر چه

از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.

آيا کسي که از کاروان شهدا جامانده، لياقت سربلند کردن دارد؟ کسي که در درياي معنويت

جنگ مردود شده ، ديگر روي عرض اندام دارد که بيايد و خاطره بگويد؟

اي امام زمان عزيز، تو را قسم به خون دوستان شهيد ، از ما بگذر که تقصير کرديم.

اي پدر بزرگ ملت، مرا ببخش که کمکاري کردم و شايسته سربازي تو نبودم....

والسلام- غلام ونوکر بچه هاي فاطمه(س)، مجيد پازوکي

 

پ.ن : ۹ سال است که انتظار مجید پازوکی به پایان رسیده است اما انتظارا مادران مفقود الاثر

         همچنان باقی ست ....