یک دختــ ...
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
یک مادر گریان که به دختر می گفت:
بابای نو زنده است ... هرچند که نیست !!
وقتی از زیر قرآن ردم کرد دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد .
وقتی ترکید مثل ابر بهار برای اولین بار با صدای بلند جلوی من گریه کرد !
جلوی من گریه نمی کند که مبادا غصه ام بگیرد اما نمیداند که حالا دل من ...
گفت : فکه که رفتی تا پیدایش نکردی و دستش را نگرفتی برنگردد ... من منتظرم ...!!
من برگشتم اما بی تو ... تا کی شرمندگی ام را به نظاره می نشینی ؟
به خدا مُردم از خجالت ...
راستی تو چرا پیدا نشدی ؟
اصلا من کاری ندارم .
خودت بیا جواب مادرم را بده بابا ...!!
پ.ن : برگشتم از سفر ...
راستی تو سراغی از دلم نداری ...؟!
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۱/۱۴ ساعت 23:12 توسط ...
|