یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست

یک مادر گریان که به دختر می گفت:
بابای نو زنده است ... هرچند که نیست !!

 

 

وقتی از زیر قرآن ردم کرد دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد .

وقتی ترکید مثل ابر بهار برای اولین بار با صدای بلند جلوی من گریه کرد !

جلوی من گریه نمی کند که مبادا غصه ام بگیرد اما نمیداند که حالا دل من ...

گفت : فکه که رفتی تا پیدایش نکردی و دستش را نگرفتی برنگردد ... من منتظرم ...!!

 

من برگشتم اما بی تو ... تا کی شرمندگی ام را به نظاره می نشینی ؟

به خدا مُردم از خجالت ...

راستی تو چرا پیدا نشدی ؟

اصلا من کاری ندارم .

 

خودت بیا جواب مادرم را بده بابا ...!!

 

 

پ.ن : برگشتم از سفر ...

         راستی تو سراغی از دلم نداری ...؟!