پای تو را که بعد تو گم کرده بود کفش

غمگین نشسته بود سیاه و کبود کفش

 

او با تو راه آمده بود آن قدر که مانند

تو شعر گفته و شاعر نبود کفش

 

با شعر هایت آن قدر او راه رفته بود

انگشت های پای تو را می سرود کفش

 

پرسید : « پا برهنه ای از این خانه رفته ای ؟! »

- وقتی دهان باز تعجب گشود کفش -

 

- « وقتی که تو نیستی که به پایت کنی مرا

انگار مرده است و ندارد وجود کفش »

 

شب خواب رفته بود به امید این که باز

با پای تو بلند شود صبح زود کفش

 

امروز صبح زود ولی پشت در نبود

دنبال پای گمشده ات رفته بود کفش ...

 

( محمد حسین ابراهیمی )