نبودنت ...
جایت خالی ست اینجا ...
من و مادر و سنگ مزار تو و یک کیک کوچک به بهانه سالگرد ازدواجتان !
یادت می آید برای بار آخر، موقع خداحافظی کنار گوشم چه گفتی ؟
گفتی : " من می روم ، مادرت را می سپارم به تو ... مواظبش باش . چون برادر نداری هم می شوی
دختر نازنین هم مرد خانه ...، قول بده حواست جمع مادرت باشد ..."
آن موقع ها کوچک بودم . تازه یاد گرفته بودم بنویسم بابا . اما حرفهایت خوب یادم مانده است .
بابا ! دختر کوچولویت برای خودش مردی شده است ! مشکلات مردش کرد . هنوز قولم یادم مانده
است بابای خوبم ! این چند سال حواسم جمع مادر بود .
اما پیر شدنش دیگر تقصیر من نیست . تقصیر توست ! تقصیر نبودنت، رفتنت ...
می بینی چه بی قرار است امروز ؟؟ دلتنگ است بابا ...
موهای سفیدش را می بینی ؟ هر وقت می خواهد با قاب عکست درد دل کند، موهایش را
می پوشاند . می پوشاند از ترس اینکه مبادا تو ببینی . اما من نمی پوشانم ...!
می خواهم موهای دخترت را ببینی . ببینی که از نبودنت سفید شده !
بابا آرام کردنش سخت است ...
مادر را می گویم . همیشه او مرا آرام می کرد و حالا من ...
سالگرد ازدواجتان و نبودن تو، درد بزرگی ست برای مادرم ! همانکه همسر و همسفر توست .
چه زود تنهایش گذاشتی خوش مرام ...
مثل همیشه جایت خالی ست بابا . اینجا ... کنار مادر ، کنار من ...
امروز ...
روز سالگرد ازدواجتان ...