سالی گذشت و باز نیامد و عید شد

گیسوی مادر از غم بابا سپید شد

 

امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت

امروز هم دو مرتبه باران شدید شد

 

مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت :

امسال هم بدون تو سالی جدید شد

 

ده سال تیر و آذر و اسفند... خون دل

تا فاو و فکه رفت، ولی ناامید شد

 

ده سال گریه های مرا دید و بغض کرد

حرفی نزد نگفت چرا ناپدید شد ؟!!

 

بعد گذشت این همه دلواپسی و رنج

مادر نگفته بود که بابا شهید شد ...!

 

 

دل نوشت : فردا راهی جنوبم ...!!

خدا رو شکر که دعوت شدم ...!!

 

برام دعا کنید که محتاجم !