آقا اجازه ؟!
خواب ای خواب سرگران برخیز دو سه تا پلک تا سحر مانده
تازه یک صبح رفته از «عهد»ت، سیونُه فرصتِ دگر مانده
با شما دستِ «یا علی» دادم با همان دستهای نامرئی
که چهل صبح عاشقت باشم، با همین چشمهای درمانده
آه ای «طَلْعَةُألرَّشیدة»ی من!، زودتر «غُرَّةُألْحَمیدة»ی من!
پای بگذار روی دیدهٔ من، که فقط از من اینقَدَر مانده
که فقط از منِ بدونِ شما، مانده در امتدادِ زندگیام
گامهایی که جاده را بلَدند، دستهایی که بر کمر مانده
تو چه خواندی که هرچه بارانست، چشمهای تو را نمیبارد
تو کجایی که باد هم حتّی از تو عمریست بی خبر مانده
صبح، صبحِ چهلّمِ این عهد، حتم دارم که میرسی از راه
صبحِ آن چلّه... آه! یک طرف و... سیونُه صبحِ پشتِ سر مانده
آخرِ گریههای این عهدست، میزنم باز روی زانویم
ألْعَجَل ألْعَجَل! شتاب کنید! مَرد! ای مردِ در سفر مانده!
( مهدی رحیمی )
اشک نوشت :
آقا اجازه ؟! دلمان تنگ شده است ؟؟!!