گفتی: برمی گردی

گفتم : کی ؟

گفتی : وقتی لک لک ها بیایند و بوی شکوفه های نارنج از شاخه ها سرزیر شود .

گفتم : اگر نیامدی چه ؟

گفتی : مگر می شود باران نبارد ؟

گفتم : نه ...

گفتی : پس به آسمان ایمان بیاور و رفتی ...

نمی دانم تا کی باید شبحت را در چهارچوب در تصور کنم و با رویایت دست هایم را گرم نگه دارم ؟

هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیایی و برایم خط بنویسی ...

سرخ، آبی، سبز، کلمات را وقتی مینوشتی هر کدام اناری میشد و توی آسمان ابر و بادها چرخ می زد.

وقتی خط می نوشتی پرستوها  ردش را می گرفتند تا در گردباد مسیر کوچ را گم نکنند و من دلواپس

دست هایت بودم که مبادا همراه آن ها برود و دیگر برنگردد.

یادش بخیر ! آن شب ستاره و آرزو، قلم و کاغذ گرفته بودی و با جوهر سرخ می نوشتی :

گفته بودی چو بیایی، غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود، چون تو بیایی

گفتم : چرا ؟

به قوهای وحشی دوردست اشاره کردی و گفتی :

فردا خط سوم را می نویسم.

از حرفهایت سر درنیاوردم. می دانی که من زبان پرنده ها را نیاموخته ام و هروقت خواسته ام آوازی

بخوانم به لکنت افتادهام .

یادت هست ؟ بچه که بودیم قاصدک ها را هوا می دادیم تا سلام ما را به خدا برسانند.

من هنوز بچه ام و قاصدک ها را هوا می دهم تا گریه هایم را تازه کنی ...

همسفر قدیمی !

من زیر سنگینی نگاه مردم خم شده ام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم خالی مانده است.

تنم تشنه ی ماه است و حسرت را با دندان بر لبم گره کور می زنم.

اما تا کی ؟

آخر از آن وقت که تو رفته ای دختران شمال شهر چفیه را طور دیگری معنی می کنند و باجه تلفن پر از

قرار ملاقات شده است.

نمی دانم اگر مرقد آقا آغوش نمی گشود، اصحاب صفه ی انقلاب، شب ها کجا می خوابیدند ؟

ناراحتت کردم نه ؟! اما واقعیت دارد ...

تو را به خدا بگذار با نام گل های صدایت بزنم و عاشقانه ترین کلمات را به کار ببرم ...

نمی دانم چرا سهم من از تمام پنجره ها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت و از کفش هایت

" چرا غروب " در جا کفشی باقی ماند ؟!

حرف های زیادی برای گفتن مانده، اما به سراغ هر واژه که می روم حقیر می شود و در جوی روزمرگی

 آینه تکرار خاطراتی می شود که مرا از تو می گیرد و تو را از من ...

آیا چشمه ای را می شناسی که عطش خواستن های مرا تاب بیاورد و قایق کاغذی شعرهایم را تا

رودخانه بکشاند ؟

من که چشمم از این چشمه ها و چشم ها ب نمی خورد، بهتر نیست شعرهایم را گریه کنم در

مهتاب ؟!

ماه حتما خواهد دید و برایت گزارش محرمانه ای خواهد فرستاد .

لطفا بگو خط سوم یعنی چه ؟

نگو که بر می گردی... من واژه بازگشت را از تقویم کلمات کنده ام و روی انتظار خط قرمزی کشیده ام.

من فقط پنج شنبه ها را باور می کنم، چون آخرین روز خداست ...

حالا دیگر چه لک لک ها بیایند و چه نیایند من به خطوط متورم سنگ قبرت عادت کرده ام ...

باور کرده ام که خط سوم همین "هوالشهید" است ...