اردیبهشت که می رسد همه چیز می شود دو ساله ...

اینجا،

من،

دل تنگی ه...ایم،

اصلا همه چیز،

اما نبودنت می شود دو هزار ساله ... ( اینجا را با بغض بخوانید !!)

انگار که داستان اصحاب کهف دوباره تکرار شود، من چشمانم را می بندم و تو از دفتر مشق کلاس اولم

فرار می کنی.

انقدر که پوتین هایت می رسند به فکـــــــــــ/ه

...

( این قسمت را اگر با تشنگی بخوانید بهتر است !!)

انقدر که جا می مانی همانجا و بعد هیچ وقت توی قایم باشک هایم پیدا نمی شوی !

من هنوز چشم گذاشته ام.

ده

بیست

سی

چهل

نه طاقتم به صد نمی رسد !

بیــــــــام ؟!!

لای عطر بهارنارنجِ حیاط مادربزرگ گم ات کرده ام یا بی قراری های خودم ؟!

راستی دو سال بیشتر است یا دو هزار سال ؟!!

دوسال یعنی دوهزار سال که من میان برج های این شهر که هیچ پنجره ای ندارند ، توی دفترهایم مردی

( این مرد را می توانید یک بابای خوب فرض کنید!!)  را نقاشی میکنم که هنوز هیچ لالایی را مهمان

چشمان یعقوب نکرده است!

خودت خوب میدانی که وسعت  خاله بازی های بچگی هایمان انقدر نبود که تو سر از سرزمینی دربیاوری

که هیچ کجای نقشه نشانش نداده است... (فکه غریب است و قریب !!)

امروز هم تمام اینجا یا شاید هم تمام من که مدت هاست بی تو، توی این شهر نفس می کشم دو

ساله می شود ...

دو سال است که هیچ راهی، که هیچ چمدانی من را به تو نمی رساند.

دو سال است که تمام نبودن های دنیا را توی این قاب سیاه، رنگ رنگ میکنم تا شاید، راه آسمان از

قطعه 27 بهشت زهرا بگذرد.

تا شاید من برسم

تا

شاید

تو از راه برسی ...! ( اینجای داستان ... (!!!))

 

مرهم نوشت :

یــا انیس من لا انـــیس لــ/ه