بی دل نوشت :

فقط همین یک بار، بی سر و سامانی ام را تاب بیاور ...

همین یک بار ...

قرار به رفتن بود. میدانم. خیلی خوب هم می دانم.

اما حالا که قرارمان به رفتن یا به قول تو رسیدن است، بگذار دلتنگی هایم را تمدید کنم.

گفتی کربلا که بروم، بی قراری ام که هیچ ...

اما

همه ی بی تابی هایم را تاب می آورم !!

نگفتی این ضریح شش گوشه در به درم می کند !

اصلا تا به حال دربه در دیده ای ؟!!!

نگاهم کن.

مثل بار قبل ...

چادرم را سرم کرده ام. کوله پشتی ام را برداشته ام. کتانی هایم را ببین. همه چیز برای رفتن مهیاست!

 

بگذار مرثیه ام را بخوانم !

گوشت را بیاور جلو ...

من دلم را جا گذاشتم. با سنجاق قفلی ضمیمه اش کردم به بال تک گنجشک بین الحرمین ...

 

تاب بیاور !

قرار نیست روضه بخوانم ...

فقط محض رضای خدا، دیوانگی کسی که نزدیک محرم، از کربلا برمی گردد را باور کن ...!!

 

شال سیاهم را بده

من مدت هاست که عازم رفتنم ...!!!

 

بی قرار نوشت :

عاشورا

..

....

 فکه که رفتی، بی بابایی ات را برای رقیه سه ساله قصیده کن ...

من ؟!!

 

من قافیه خوب نمی دانم.

اما

خوب بلدم برای موهای پریشان بابای رقیه غزل ببافم !!

 

 

سکوت نوشت :

هیس !!

علی اصغر خواب عمو عباس می بیند.

مبادا بیدارش کنی ؟!!